بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

هدف و معنای زندگی

 

دو ، سه سالی بود که نزدش می رفت . خواهرش معرفیش کرده بود ، از همکارانش تعریفش را شنیده بود و معرفی کرده بود . دکتر بدی نبود ، آن طور که نوشته بود عضو هیات علمی دانشگاه هم بود ، خوش رفتار بود و به بیمارانش احترام می گذاشت البته زیاد مسن نبود حدود 43و 44 سالش بود بنابراین با اکثر بیمارانش و از جمله این جوان  فاصله سنی زیادی نداشت . البته ادب افراد به سن و سال آنها چندان ربط نداره اما خوبی این دکتر این بود که مثل بعضی از دکترها از دماغ فیل نیافتاده بود و به بیمارش نگاه عاقل اندر سفیه نداشت و این ویژگی برای او که روانپزشک بود و با بیماران روان سر و کار داشت یک امتیاز مثبت محسوب می شد .

قاب عکسی از صادق هدایت را تو اتاق داشت البته به دیوار نزده بود بلکه پشت سرش روی زمین گذاشته بود . قاب عکس کوچکی هم از دکتر شریعتی داشت که پشت کتابهایش پنهان کرده بود فقط یکبار برای اینکه نشان دهد سر طاسش مثل سر دکتر شریعتی است و شکل دکتر شریعتی است ، قاب عکس را از پشت کتاب ها درآورده بود .

با جوان صمیمی شده بود و او را با نام کوچک صدا می زد تازه چند دفعه ای که با خواهر و مادرش به مطب رفته بود آنها را با اسم کوچک صدا زده بود والبته جوان خوشش نیامده بود .

از اینها بگذریم حالا بعد از دو سه سال ، که هر ماه یکبار یا هر دو ماه یکبار و جدیدا هم هر سه ماه یکبار نزدش می رفت ، دوباره داشت می رفت به مطب دکتر .

جوان در راه با خودش فکر می کرد که چه بگویم و چه نگویم و از وسواسم بگویم ، از تند خویی ام بگویم یا از ...  در این افکار بود که دید رسیده دم در مطب ؛ وارد شد ؛ مطب یک سوئیت بود که سه تا دکتر اتاق داشتند و یک هال 30 و 40 متری که جایگاه منشی و اتاق انتظار محسوب می شد . از منشی که دختر جوانی بود نوبت گرفت و البته ویزیت را که نسبت به سال قبل ده هزار تومان گران شده بود پرداخت و رفت روی یک صندلی نشست بیماران بیشتر زن بودند . جوان یک مجله قدیمی را از روی میز وسط اتاق برداشت و  مشغول مطالعه شد. حدود دو ساعتی منتظر بود تا نوبتش شد .

منشی اسمش را خواند و وارد شد دکتر مثل همیشه به گرمی پذیرایش شد و او را دعوت کرد که بنشیند و نشست . دکتر برگه ای که سوابق بیمار در آن بود و منشی بهش داده بود را خواند و کمی بعد از حال او پرسید و او گفت که داروها را می خورد و در مجموع بهتر است دکتر هم از او خواست که بلند شود چشمهایش را ببندد و چند قدم بردارد هر چند منظوردکتر را نفهمید آنچه خواسته بود را انجام داد و بی آنکه چیزی بپرسد دوباره نشست. دکتر که زیاد پر حرف نبود این بار شروع کرد به توصیه کردن که وسواس چیست ؟ و وسواس را کنار بگذار و جهالت را کنار بگذار و کمکم کن تا اهریمن را از تو دور سازم و به من کمک کن نه اهریمن و از این صحبت ها .

داشت از این صحبت ها می کرد که ناگهان جمله ای گفت که جوان را برای همیشه درگیر آن کرد.

او گفت که به جای وسواس و مرض روانی گرفتن بهتر است تا با 4و 5 نفر سکس کنی و از زندگیت لذت ببری . دکتر این را گفت و او که شنید در فکر فرو رفت ، کمی گذشت ، دکتر هیچ نگفت و جوان انگار افسونش کردند به دکتر خیره ماند دکتر ادامه داد که زندگی بدون سکس کردن معنا نداره و تمام مزه زندگی به سکس کردنش هست . دکتر این را گفت واز او که خیره مانده بود خواست تا دفترچه اش را بدهد و او هم داد و همچنان خیره ماند دکتر دارو ها را نوشت و دفترچه را داد دستش ؛ دکتر که فهمیده بود پسر افسون سخنش شده دوباره گفت هدف زندگی سکس کردن است رو حرفام بیشتر فکر کن .

دکتر این را گفت و خداحافظی کرد .

جوان از مطب زد بیرون و تو پیاده رو روان شد در حالیکه به حرف دکتر فکر می کرد که معنای زندگی سکس کردن است و بدون آن زندگی معنا ندارد . تا حالا از کسی این حرف را نشنیده بود و حالا همچنین حرفی را می شنید آنهم از یک دکتر روانپزشک و عضو هیات علمی دانشگاه نه یک آدم بی سواد یا ... او حیران کلام دکتر مانده بود آیا واقعا هدف زندگی سکس کردن است  آنهم با 4 و 5 نفر و نه کمتر ؟ پس من که تا حالا که 35 سال از سنم می گذرد و سکس نکردم زندگیم بی هدف و بی معنا بوده است ؟ کلام دکتر او را به خود مشغول کرده بود کمی به حال خودش تاسف خورد و بازهم با خود تکرار کرد آیا معنای زندگی سکس کردن است آیا برای همه آدم ها اینگونه است آیا خود اون دکتر با آن هم تحصیلات اینگونه بود ؟ سکس بهتر است یا وسواس ؟ اصلا سکس بهتر است یا درس خواندن ؟ سکس بهتر است یا نماز خواندن ؟ سکس بهتر است یا روزه گرفتن ؟ آیا همه آدم ها ، همه آنها ، سکس را ترجیح می دهند آیا سکس واقعا هدف از زندگی همه آدمهاست و او که تا حالا نکرده سرش کلاه رفت و جوانیش بی نصیب مانده ؟ نمی دانست چه باید کند و اصلا چه کار می توانست بکند ؟ عمر از دست رفته و جوانی از دست رفته و سر بی کلاه مانده !

جوان نگاهی به اطرافش کرد انواع و اقسام زنان رنگارنگ در پیاده رو مشغول رفت و آمد بودند : یعنی من که تا حالا با این زن ها سکس نکردم اشتباه کردم ؟

دلم می خواست سکس کنم ، من هم سکس کردن را دوست داشتم اما چکار کنم که تا حالا قسمتم نشده بود ؟ چکار کنم ؟ یعنی کلاه گشادی سرم رفته است ؟ یعنی اشتباه کردم ؟

 یعنی واقعا همه آدم ها حتی انبیا و اولیا و... هدف و معنای زندگیشون سکس کردن بوده است . اصلا تا کی می توانم بی سکس دوام بیاورم مگر من آدم نیستم ؟ مگر من شهوت ندارم ؟ مگر من زن دوست ندارم ؟ جوان غرق همین افکار بود که در میان جمعیت پیاده رو گم شد .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

من مسخره ام ؟

 

جوان دانشجو اولین بار بود که آن دختر را می دید گرچه ترم پنجم بود ولی تا بحال آن دختر را ندیده بود احتمالا گرایش تحصیلیشان تفاوت داشت .

دختر را سر کلاس درس مشترک همه گرایش ها دیده بود . دختر قدی متوسط داشت و صورتی سفید با گونه های برآمده و چشمانی نه چندان درشت که معمولا مداد کشیده بود در مجموع دختر خوش بر و رویی بود. اما پسر چندان اعتنایی نکرد چون از این دست دخترها در دانشکده زیاد بودند .

اولین بار که با دختر هم کلام شد زمانی بود که استاد کلاس فوق العاده گذاشته بود و گفته بود : طبقه اول کلاس است . جوان دانشجو آمده بود و دیده بود در طبقه اول خبری نیست و به گمان آن که کلاس تشکیل نشده رفته بود توی حیاط و نشسته بود غافل از آنکه کلاس درجایی دیگر تشکیل شده است .

بعد از پایان کلاس بود که دختر آمده بود و پسر را دیده بود و متوجه موضوع شده بود و به سراغ او آمده بود و قضیه را گفته بود .

گفتن آن حرف برای دختر چند لحظه بود اما آنچنان دلبرانه موضوع را بیان کرده بود که جوان را تا مدتی مشغول خود کرد . دختر گرچه چشمان نسبتا کوچکی داشت اما زیبا و ناز بود پسر تا چند روز مشغول فکرکردن به دختر بود اما چه کار می توانست بکند؟

هنوز ترم تمام نشده بود و دو سه جلسه باقی مانده بود . سر یکی از این جلسات جوان دانشجو که خوش پوش و بلند بالا و جذاب نیز بود وارد کلاس درس شده بود و سر صندلی اول مشغول صحبت با یکی از هم کلاسی ها ایستاده بود . دختر که همان حوالی نشسته بود او را دیده بود و با حالتی دلبرانه از جلوی پسر گذشته بود و نیم نگاهی زیرچشمی به او انداخته بود و رفته بود کنار پنجره کلاس و همانجا به طوری که پسر متوجه شود پشت به پسر کرده بود و دولا شده بود از پنجره  و به بیرون نگریسته بود و پس از مدتی دوباره آمده بود و نگاه زیر چشمی دیگری به پسر کرده بود و رفته بود سر جایش نشسته بود .

 جوان دانشجو که آن زمان متوجه منظور دختر نشده بود و رفته بود گوشه ای در کلاس نشسته بود و کلاس تشکیل شده بود .

جوان در راه که به خانه می رفت با خود فکر می کرد که منظور دختر از آن نگاه زیر چشمی و آن کاری که کرد چه بوده است ؟ چیزهای بدی به ذهنش خطور کرد اما با خود گفت اینها همه توهم است و علاوه بر اینکه کاری نمی توانست بکند ازدواج دائم که امکانش را نداشت و ازدواج موقت هم که با دختر باکره اجازه نداشت . پس سنگین تر بود که دیگر به موضوع فکر نمی کرد .

نزدیک به یک هفته گذشت وپسر گرچه سعی می کرد بی اعتنا باشد ولی نمی توانست . فکر دختر او را راحت نمی گذاشت . یک کلاس مشترک با دختر هنوز مانده بود . پسر در این فکر که بود آن کلاس را شرکت کند یا نه که بالاخره شرکت کرد . اما شاید باور کردنی نباشد این بار نیز دختر به محض دیدن پسر از جایش بلند شده بود و به طرف پنجره رفته بود و همان حرکت را تکرار کرده بود .

پسر که گویا آب سردی بر سر و رویش ریخته باشند و رفته بود و گوشه ای نشسته بود . دختر که او را زیر نظر داشت از جایش بلند شد و آمد پشت سر پسر نشست . گر چه دختر دیگر چیزی نگفت اما خدا می داند که آن کلاس بر سر پسر چه گذشت .

پسر تو راه رفتن به خانه و در خانه و غیر خانه مشغول فکرکردن به دختر بود منظور دختر از آن حرکات چه بود ؟

پسر بالاخره به هر مشقتی که بود خود را از شر فکر آن دختر رها کرد خوشبختانه دیگر کلاس مشترک هم نداشتند و این کمک کرد که کم کم فراموشش کند .

البته دختر را چند مرتبه ای در حیاط دانشکده دیده بود ولی به او توجهی نکرده بود و دختر هم با بی محلی از کنار پسر رد شده بود .

بالاخره آن ترم و دیگر ترم ها هم تمام شد و پسر به ترم نهم رسیده بود گرچه ترم ها گذشته بود اما توانی که از پسر سر جنگ و جدال با افکار مزاحم آن دختر و دیگر دختران گرفته بود پسر را نحیف و ضعیف کرده بود . به عبارت بهتر پسر دچار بیماری روحی و روانی شده بود ، دچار افسردگی و به قول روانشناسش افسردگی حاد شده بود .

روح و روان جوان خسته بود و خسته و فرسوده و گوشه گیر و پژمرده . بیماری روحی پسر به حدی بود که دو ترم مشروط شده بود و فکر این مشروطی نیز اذیت و آزارش می داد . چه خاکی باید به سرش می ریخت ؟ نمی دانست .

پسر علاوه بر آنکه جسم و جسدش لاغر و نزار شده بود ، بسیار هم حساس و زود رنج  شده بود حالتش طوری شده بود که حتی یکی از همکلاسی هایش نیز متوجه شده بود و به او گفته بود : تو دیگر حالت طبیعی نداری . این جمله برای جوان گران تمام شد ولی نتوانست کاری بکند .

به هر روی گذشت آنچه گذشت بر آن جوان ؛ اما اواخر ترم آخر بود که آن دختر را دوباره دید .

پسر از طبقه زیر زمین ساختمان دانشکده که نمازخانه بود ، بعد از خواندن نماز که یگانه همنشینش شده بود ، بیرون آمده بود و وارد حیاط دانشکده شده بود . دختر روی چمنهای فضای سبز با یکی ، دو نفر نشسته بود پسر از مقابل آنها رد می شد که ناگهان صدای دختر همانند جیغی بلند شد و به حالت مسخره ای گفت : هوهه

پسراول خودش را باخت داد و دست و پایش را گم کرد فهمید که دختر می خواهد مسخره اش  کند اما پس از چند لحظه خودش را جمع و جور کرد و به راهش ادامه داد .

دختر و دوستانش به پسر نگاهی انداختند و دیگر چیزی نگفتند  بالاخره دختر انتقام خودش را گرفته بود و دلش خنک شده بود و تمام شد .

کار آن روز دختر را و جیغکی که کشید و هواش کرد ، پسر هیچگاه فراموش نکرد . خوشبختانه آن ترم ، ترم آخر بود و همه درس ها را پاس کرد و تمام شد و دیگر به آن دانشکده خراب شده نرفت اما خاطره آن دختر و مسخره ای که کرد و البته دیگر خاطرات هیچگاه از خاطرش پاک نشد . 

 

 

 

 

 

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

عاشق ترسو

 

دیگر وقتش رسیده بود زن بگیرد . دیگر از تنهایی و مجردی خسته شده بود . حالا بیست و هشت سالش شده بود .

البته از خیلی وقت پیش به فکر زن گرفتن افتاده بود تقریبا از هنگام ورود به دانشگاه و در سن بیست سالگی . اما آن موقع نه سربازی رفته بود و نه کار و باری داشت و نه خانواده متمولی که حمایتش کند . بنابراین علیرغم نیاز شدید به زن و وجود دخترهای خوب در دانشکده بی خیالش شده بود . هنگام ورود به دوره فوق لیسانس هم که بیست و شش سالش شده بود و سربازی هم رفته بود دوست داشت از هم کلاسی هایش کسی را بگیرد ولی گزینه مناسبی پیدا نکرده بود .

اگرچه الان هم کاری نداشت ، و همین باعث تردید و دودلیش بود ، ولی امید داشت که اگر مدرکش را بگیرد جایی کاری برایش پیدا شود بنابراین مصمم شده بود که زن بستاند . اما دوست داشت زنش را خودش پیدا کند چون آن کسی که او دنبالش می گشت با خواستگاری رفتن های معمولی قابل پیدا کردن نبود . مادر و خواهرانش هم عرضه زیادی برای پیدا کردن زن مطلوب او نداشتند بنابراین بهتر بود خودش راسا اقدام می کرد .

از زمانی که سرباز بود دریافته بود که دانشکده علوم حدیث شهر ری که در مجاورت حرم حضرت عبدالعظیم قرار داشت ، دوره های فشرده آشنایی با علوم و معارف حدیثی برگزار می کند و او هم که علاقه مند به این مباحث بود شرکت کرده بود . خوبی کلاس ها این بود که دخترهای مذهبی از آن استقبال کرده بودند و زیاد شرکت می کردند و او می توانست همسر مطلوب خود را از میان آنها انتخاب کند .

حالا سه سال از زمان سربازیش می گذشت و از دوره فوق لیسانس فقط پایان نامه اش مانده بود و فرصت مناسبی بود برای زن گرفتن . منتظر بود که تابستان شود و کلاس های دوره فشرده آغاز شود ؛ از طریق سایت دانشکده پیگیر بود . بالاخره تابستان شد و دوره فشرده هم مثل سنوات قبل برقرار شد .  ثبت نام کرد وارد کلاس ها شد اما این بار نه برای آشنایی با علوم و معارف حدیثی بلکه برای کار خیلی مهمتر زن پیدا کردن .

کلاس ها در دو آمفی تئاتر دانشکده برگزار می شد بچه ها دو گروه بودند هر گروهی در آمفی تئاتری . آمفی تئاترها زیاد بزرگ نبود حدود 200 یا 300 نفرگنجایش داشتند .

 یک طرف آمفی تئاتر را دخترها می نشستند که تقریبا پر می شد و طرف دیگر را پسرها که 10 یا 20 نفر بیشتر نبودند مثل همه جاهای آموزشی زنها در اکثریت آنهم اکثریت مطلق بودند .

روز اول شروع شد عناوین درس ها برای او تکراری بود بنابراین سعی کرد بیشتر روی برنامه خودش متمرکز شود . بنابراین از اول کلاس شروع کرد به نگاه کردن طرف دخترها از بالا به پایین از پایین به بالا کله اش مثل پنکه می چرخید اما نتوانست گزینه مطلوبی بیابد و آن روز تمام شد .

هنگام بازگشت به خانه که سوار مینی بوس شده بود باز تردید سراغش آمد با خود فکر کرد هنوز که شغل ندارد چگونه می خواهد زن بگیرد خیلی ها چند سال کار می کنند بعدش به فکر زن گرفتن می افتند اما باز هم زیر مخارج سنگین کمر خم می کنند .او حالا چطور می توانست از پس مخارج سنگین برآید . ضمنا اگر زن بگیرد دیگر نمی تواند برای دکترا بخواند .پسر دچار تردید شد اما باز به خودش گفت که خدا بزرگ است و ان شا الله همه کار درست می شود .

فردا شد پسر با امید و آرزو و البته کمی هم تردید و دودلی روانه کلاس شد . کلاس ها بعد از ظهر برگزار می شد .

این بار تصمیم گرفت که به دیگر کلاس و دیگر آمفی تئاتر برود که مگر همسر دلخواهش را آنجا بیابد خودش از اعتماد به نفسش که می خواست با دست خالی بهترین زن دنیا را بگیرد خنده اش گرفته بود .

در این کلاس هم هر چقدر دید زد و نگاه کرد نتوانست گزینه مطلوبی را پیدا کند . شاید قسمت نبود همانطور که در دوره فوق لیسانس قسمت نبود که گزینه خوبی پیدا کند .

یک لحظه تصمیم گرفت که دیگر نرود گرچه هزینه کلاس ها را پرداخته بود اما درس ها که تکراری بود و مورد مناسب هم که نبود اما گفت فردا هم می روم خدا را چه دیدی شاید موردی پیدا شد .

فردا رفت سر کلاس خودش که روز اول رفته بود . این بار با دقت بیشتر به دخترها نگاه می کرد گرچه سن زیادی نداشتند چون معمولا مذهبی بودند زود ازدواج کرده بودند و دست او را می بستند در انتخاب کردن . اما بالاخره چشمش به یک دختر افتاد تا حالا ندیده بودش احتمالا تازه آمده بود . دختر محجبه ای بود که مقنعه اش را تا روی ابروها پایین کشیده بود و به سختی هم رو گرفته بود قیافه اش چندان معلوم نبود اما به نظرش آمد دختری که دنبالش می گشته را پیدا کرده است .

دختر را زیر نظر گرفت تا بلکه چادر و مقنعه اش باز شود و او بهتر ببیند اما هر چقدر نگاه کرد فایده ای نداشت . البته برایش جالب بود که این همه که به دختر نگاه کرده بود اما دختر به او نگاه نکرده بود گویا متوجه او نشده بود اما بعید بود احتمالا از فرط حیا و عفت التفاتی به او نکرده بود و این پسر را در تصمیمش مصمم تر کرد .

پسر برای چند روز حرکات و سکنات دختر را زیر نظر گرفت اما چیزی بیشتر از آنچه روز اول فهمیده بود ، دستگیرش نشد .

پسر گرچه هنوز هم تردید داشت ولی تصمیم گرفت موضوع را مطرح کند اما نه با خود دختر بلکه با کسی که کنار دستش می نشست و ظاهرا زن متاهلی بود .

زنگ تفریح میان دو کلاس سراغ زن رفت و در مورد دختر از او پرسید . زن گفت : او را نمی شناسد و در همین کلاس ها با او آشنا شده اما تا حالا چیزی جز خوبی از آن دختر ندیده و همه هم از او تعریف می کنند ضمنا گفت به نظرش کسی که میان این همه دختر این دختر را پیدا کرده آدم کیسی است .

 پسراز تعریف زن خرسند شد و از زن خواست که از دختر بپرسد آیا قصد ازدواج دارد یا ندارد و چند سالش است؟ زن قبول کرد .

پس از پایان کلاس پسر دوباره سراغ زن رفته بود و ازش شنیده بود که بله قصد ازدواج دارد و 25 سالش است . از زن تشکر کرده بود و آمده بود .

تو راه دوبار دچار تردید شد : حالا چطوری به پدر و مادرم بگویم با دست خالی برایم بروند خواستگاری ؟ باید پول گل و شیرینی خواستگاری را هم از پدرم می گرفتم ؛ رویم می شد ؟ اما چکار کنم دیگر 28 سالم شده چیکار کنم بیکارم وقتی کار پیدا نمی شود . مگر میل جنسی آدم هم کار و بیکاری سرش می شود ؟ تا حالا چقدر زجر بی زنی کشیده بودم و دچار مشکلات روحی شده بودم یعنی بازهم باید صبر می کردم که الصبر مفتاح الفرج این فرج پس کی می خواهد بیاید و بشود ؟

جوان باز هم به هر زوری بود بر تردیدش غلبه کرده بود و تصمیم گرفت کارش را ادامه دهد . اما با خود گفت : به دختر می گویم آیا می تواند دو ، سه سال صبر کند تا او اوضاعش مساعد شود یا نه ؟

فردا شد  اول کلاس سراغ زن کنار دستی دختر رفت و گفت : آیا می تواند از دختر بپرسد که می تواند دو سه سال صبر کند یا نه ؟ زن قبول کرد .

زن زنگ تفریح آمد و گفت دختر می گوید : پیغام و پسغام بس است و اگر پرسشی دارید از خودم بپرسید .

پسر ابتدا اکراه داشت از دختر بپرسد نمی خواست قبل از آنکه از جانب دختر مطمئن شود با او هم کلام شود اما به ناچار قبول کرد آخر کلاس با هم حرف بزنند .

پسر دوباره دچار تردید شده بود از یک طرف بیکاری و بی پولی از یک طرف هم شور جوانی و شهوت چه خاکی باید به سرش می ریخت .

پسر آن ساعت به کلاس دوم نرفت و رفت زیارت حضرت عبدالعظیم که در مجاورت دانشکده بود .

تو حرم دو رکعت نماز خواند و شروع کرد به دعا کردن : ای حضرت عبدالعظیم من باید چه کار کنم ؟ خودم هم نمی دانم ؟ شما یک راهی جلوی پای ما بگذار . با جیب خالی به دختر مردم چه بگویم ؟ چکار کنم من هم آدمم من هم زن می خواهم .

جوان هر چه توانسته بود با حضرت عبدالعظیم درد دل کرده بود و بالاخره با چشم تر حرم را ترک کرده بود و به کلاس آمده بود . کلاس هنوز تمام نشده بود نگاهی به دختر انداخت مشغول صحبت با زن کنار دستیش بود .

جوان سرش را پایین انداخت و دوباره به فکر رفته بود : ایکاش می شد باهاش حرف نمی زدم !

کلاس تمام شد ، بیرون کلاس منتظر دختر ماند اما زن آمد و گفت : گفته بیرون دانشکده با هم صحبت کنیم . قبول کرد و رفت بیرون دانشکده دم در ایستاد.

دختر آمد و نگاهی انداخت به اطراف ؛ گفت اینجا سر راه است بریم تو صحن حرم . قبول کرده و رفته بودند تو صحن حضرت عبدالعظیم و کنار چراغ برقی ایستادند.

دختر گفت : بفرمایید

جوان گفت : می خواستم بپرسم آیا شما می توانید دو ، سه سال صبر کنید چون من بیکارم تا کار پیدا کنم ضمن اینکه می خواهم برای دکترا بخوانم

دختر لبخندی زد و گفت : چرا شما اول کاری این را مطرح کردید مگر مسایل مهمتری نیست ؟

جوان : آخه این مطلب خیلی برام مهمه می خواهم ببینم نظر شما چیه ؟

دختر : به نظر من مسایل مهمتری هم هست

جوان : مثل چی ؟

دختر : اینکه آیا شما نون حلال درآوردن براتون مهمه یا نه

جوان : گفتم بله مهمه . اما آیا شما می توانید از خانواده تان بپرسید که می توانند دو ، سه سال صبر کنند یا نه ؟

دختر : باشه می پرسم

جوان : ایکاش از طریق همان خانم همکلاسیتون جواب می دادید

دختر : چرا مگر چه فرقی دارد ؟

جوان : هیچی پس کی جواب می دهید ؟

دختر : فردا

دختر رفت و جوان هم رفت.

در میان راه جوان با خودش فکر کرد که ایکاش نامش را پرسیده بود حیف شد البته درگیری جوان با خودش همچنان ادامه داشت : حالا با چه رویی به ننه و بابام قضیه را مطرح کنم . داداشم که سر کار می رفت با این حال تا حالا حرف زن نزده بود من بیکار چطوری می خواستم حرف زن بزنم .

باز با خودش درگیرشد ، صدایی در وجودش می گفت دختر زیاد قشنگ نبود آنچه می خواستی نبود و صدایی دیگر می گفت : اگر زن بگیری دیگر دکترا قبول نمی شوی

نمی دانست چه کار باید بکند. آن شب هم با خودش درگیر بود و موضوع را با خانواده اش مطرح نکرد .

فردا شد همچنان درگیر بود بیکاری ، زیاد خوشگل نبودن دختر و مساله قبول شدن دکترا دست به دست هم داده بود و مشغولش کرده بود .

بالاخره بعد از ظهر شد و موقع رفتن به کلاس اما هر کاری که کرد نتوانست برود . نرفت

در کمال ناباوری از خودش و در کمال نامردی در حق آن دختر نرفت نه آن روز رفت نه فردایش و نه هیچ وقت دیگر هنوز هم باورش برایش سخت است که چطور آن نامردی را در حق دختر کرد و او را چشم به راه گذاشت . دختر احتمال زیاد موافق بود ولی او در حقش جفا کرد هنوز که هنوز است خودش ناراحت است از کاری که کرده الان هشت سال از آن موقع می گذرد و وی چند جای دیگر خواستگاری رفته ولی از آن دختر بهتر و همه چی تمام تر پیدا نکرده و اصلا فکر دختر رهایش نمی کند هنوز که هنوز است بیکار است و دکترا هم قبول نشده او مانده هشت سال عمر به هدر رفته اش

پسر همه بدبیاریش را از آه آن دختر می داند . وضع روحیش از همان اول که مناسب نبود و بعد از آن ماجرا خیلی بدتر هم شد و کارش به روانپزشک کشید . نمی داند آیا آن دختر ازدواج کرده است یا نه ؟

اگر ازدواج کرده باشد شاید بچه دار هم شده باشد اما من هنوز باید زجر آن کارم را بکشم !

ایکاش هیچوقت آن کلاس ها را نمی رفتم ! ایکاش هیچوقت ندیده بودمش ! ایکاش لااقل با او هم کلام نمی شدم ! ایکاش حداقل نامش را پرسیده بودم که می شد دنبالش گشت ! خیلی وجدان درد دارم خدا خودش مرا ببخشد و به دل آن دختر بیاندازد که مرا ببخشد . ایکاش این دود و آتشی که به احتمال زیاد از آه آن دختر در زندگی من افتاده تمام شود. دخترخیلی مذهبی و خوبی بود و حتما آه و ناله اش گیراست .

 اگر دختر ازدواج نکرده باشد چه ؟ الان سی و سه سالش شده ، یعنی می شود یکبار دیگر او را ببینم و لااقل ازش غذر خواهی کنم  یعنی می شود خدا هم مرا ببخشد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

رو کم کنی

 

باید رویش را کم می کردم ؛ باید بهش می فهماندم به چه کسی جواب رد داده است ، باید می فهمید من کیستم .

بار اولی که دیدمش تو آموزشگاه کامپیوتر بود . در کلاس مشغول صحبت با کسی بود . مانتو پوشیده بود بلند بالا و سفید رو بود در همان نگاه اول به دلم نشست وبا خود گفتم به درد ازدواج می خورد گرچه همان موقع به دلم افتاد که به من جواب رد می دهد چون واقعا از من سر تر بود اما با خود گفتم خدا را چه دیدی شاید قبول کرد و من هم با یک زن از خودم بهتر ازدواج کردم .

یک بار دیگر هم رفتم آموزشگاه دیدمش که البته جای منشی نشسته بود و کار منشی گری می کرد باهاش هم کلام شدم خیلی به دلم نشست واقعا جذاب بود البته به روی خودم نیاوردم و طوری رفتار کردم که کاملا رسمی و عادی بود .

از آموزشگاه که بر می گشتم با خودم فکر کردم اگر قبول کند و با من ازدواج کند چقدر خوب می شود ! باید شماره تلفنش را می گرفتم .

دفعه بعد که رفتم آموزشگاه منشی فرد دیگری بود و البته خدمتکار آموزشگاه هم نشسته بود . رفتم و سلام کردم یک سئوال بیخود درباره کلاس ها پرسیدم که جواب داد ، مانده بودم که چطوری پای حرف آن دختره را وسط بکشم که ناگهان کشیدم و با پر رویی پرسیدم : ببخشید اون خانومی که چند روز پیش جای شما نشسته بود کی بود ؟ دختر جواب داد : چطور ؟

گفتم : برای امر خیر

گفت : امر خیر ؟

گفتم : ازدواج ، می خواستم بدونم ازدواج کرده یا نکرده ؟ اسمش چیست ؟ چند سالش است ؟ و کارش چیست ؟

گفت : ما نمی توانیم اطلاعات بدهیم .

گفتم : چرا ؟ کار بدی که نمی خواهم بکنم . شما بگویید : اسمش چیست ؟ آیا ازدواج کرده یا نه ؟

خدمتکار که پیرمردی بود و نشسته بود و حرف ما را می شنید گفت : نه ازدواج نکرده است ، اسمش هم داوودی است .

تو دلم گفتم : خدا را شکر . و بعد بلند گفتم رشته اش کامپیوتر است ؟ و اینجا مربی است ؟

دختر گفت : نه رشته اش مدیریت است و بله اینجا مربی است .

گفتم : می شود شماره اش را به من بدهید تا بگویم مادرم باهاشون صحبت کند ؟

گفت : نه اجازه ندارم

گفتم : پس من چیکار کنم ؟

پیرمرد خدمتکار که مرا زیر نظر داشت گفتم : بگویید فردا ظهر حدود ساعت یک تماس بگیرد او اینجاست

گفتم : دست شما درد نکند

پیرمرد خدمتکار ادامه داد : ضمنا این خانم خواهر ایشان است

گفتم : جدا . من دیدم ته چهره شان شبیه ایشان است .

دختر خندید .

( البته فقط ته چهره شان مانند هم بود وگرنه اون خواهری که من پسندیدم خیلی زیباتر و قد بلند تر بود ) .

از شون خداحافظی کردم و زدم بیرون ، شماره آموزشگاه را داشتم فردا می دهم مادرم تماس بگیرد .

آن روز تو هول و هراس بودم که جواب دختر چه خواهد بود . دختره مرا به اسم می شناخت چون آن دفعه که رفته بودم نزدش اسمم را داده بودم برای آزمون

فردا شد ساعت یک بعد از ظهر گوشی را دادم به مادرم که تماس بگیرد . ضمنا گفتم تلفن را بگذار روی آیفون تا من هم بشنوم چه می گویید.

مادرم تماس گرفت و دختری گوشی را برداشت و گفت : بفرمایید

مادرم گفت : با خانم داوودی کار داشتم

دختر : من خودم هستم بفرمایید

مادرم : همون خانم داوودی که مربی هم هست ؟

دختر : بله من خودمم

مادرم : من مادر احمدی هستم تماس گرفتم برای امر خیر

دختر : من قصد ازدواج ندارم

مادرم : چرا ؟ من خودم هم دختر دارم سنتون می  رود بالا و ازدواج مشکل تر می شودها!

دختر من و من کرد و در حالیکه صدایش از چیزی شبیه حجب و حیا می لرزید گفت : ببخشید قصد ازدواج ندارم

مادرم : خوب پس موفق باشید ان شا الله که خوشبخت بشوید .

دختر هم خداحافظی کرد و تماس قطع شد .

 خیلی به هم ریختم و ناراحت پرسیدم : مامان چرا جواب رد داد

مادرم گفت : شنیدی که گفت قصد ازدواج ندارد

من گفتم : یعنی راست گفت ؟

مادرم : چرا دروغ بگوید ؟

گفتم : شاید از من خوشش نیامده

مادرم : نمی دانم

خیلی ناراحت شدم حالا هم یک بار من از دختری خوشم آمده بود ، او از من خوشش نیامده بود . البته حق هم داشت ، او از من سر تر بود . من هم خواستم شانسم را امتحان کنم ببینم چه می شود حالا اشکالی ندارد این نشد یک شخص دیگر این را گفتم ولی آن روز فکر دختره راحتم نگذاشت علاوه بر زیبایی محجوب و خجالتی هم بود و این کمال خوبی است برای یک دختر .

حدود دو سال از ماجرا گذشت من کمابیش به فکر آن دختر بودم جای دیگری خواستگاری نرفتم داشتم کم کم از حال و هوای ازدواج بیرون می آمدم که خانواده دوباره فشار آورد که باید ازدواج کنی .

من که هنوز فکر داوودی در ذهنم بود گفتم من با هیچ کس جز داوودی ازدواج نمی کنم

مادرم گفت : او یکبار به تو جواب رد داد حالا می خواهی باز هم جواب رد بشنوی

گفتم : خدا را چه دیدی شاید این بار قبول کرد

مادرم : قبول نمی کند

خواهرم که در جمع ما بود گفت : می خواهی من بروم شماره اش را بگیرم

با خوشحالی گفتم : آره خیلی خوب است

خلاصه قرار شد خواهرم فردا  برود آموزشگاه و شماره اش را هر جوری شده به دست بیاورد

خیلی خوشحال شدم از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم بالاخره بعد از دو سال فرجی شده بود .

فردا شد و ظهر هنگام ، خواهرم رفت آموزشگاه .

نمی دانم آمدن خواهرم طول کشید یا من از بس که اضطراب و هیجان داشتم وقت برایم طولانی نمود ؟!

بالاخره خواهرم آمد ، چهره اش گرفته بود تا لباسهایش را درآورد و نشست  من جانم به لبم رسید .

خواهرم گفت : ندادند

گفتم : ندادند ؟

خواهرم : منشی آموزشگاه گفت اجازه ندارد شماره خانم داوودی را به کسی بدهد .گفت : خود خانم داوودی گفت شماره مرا به احدی ندهید .

این حرف را شنیدم اول خیلی ناراحت شدم اما بعد با خودم گفتم : دختره مغرور حتما از بس که خواستگار دارد گفته شماره اش را به احدی ندهند اگر طعم بی خواستگاری را چشیده بود این گونه رفتار کردن فراموشش شده بود . با خود گفتم تلافی می کنم باید حالش را بگیرم که آنقدر از خود راضی نباشد .

از این ماجرا گذشت و اما من هنوز فکر این بودم که دختر را از جواب رد دادن به خودم پشیمان سازم .

آن سال قرار بود انتخابات مجلس برگزار شود . نزدیک ثبت نام انتخابات شده بودیم که ناگهان فکری به سرم زد . کاندیدای نمایندگی مجلس شوم . خیلی خوب است وقتی داوودی عکس مرا که کانیدا شدم روی در و دیوار شهر ببیند چشمش از حدقه می زند بیرون و خیت می شود و آنگاه است که دل من خنک می شود .

به نظر خودم که فکر بکری کرده بودم ، خیلی خوب بود .

موقع ثبت نام انتخابات رسیده بود . گوشهایم را تیز کردم که بشنوم شرایط و مدارک ثبت نام را چه معرفی می کنند ؛ تلوزیون مدارک و شرایط را معرفی کرد. همه را داشتم جز عکس که رفتم و گرفتم ، و البته سعی کردم عکسم خوش تیپ بیفتد که داوودی ببیند کنف شود ، مدرک کارشناسی ارشدم را هم گم کرده بودم که شکر خدا پیدا کردم . مدارکم را آماده در کیفی گذاشتم تا فردا بروم فرمانداری برای ثبت نام .

فردا  تو راه با خودم فکر کردم که قیافه داوودی موقع دیدن عکس من بر در و دیوار شهر ، جالب خواهد بود . تاکسی جلوی فرمانداری نگه داشت و پیاده شدم . داخل فرمانداری اعلان هایی زده بودند که مسیر را برای ثبت نام کنندگان مشخص می کرد با راهنمایی آنها رفتم زیر زمین داخل زیر زمین که شدم دیدم  اتاقک هایی با در و دیوار فلزی ، به صورت پارتیشن بندی درست کردند . اتاق ثبت نام را پیدا کردم شلوغ بود علاوه بر نامزدها هوادارانشان هم همراه آمده بودند و نشسته بودند یکی از آنها وقتی فهمید من برای ثبت نام آمده ام از جایش بلند شد و صندلیش را به من داد تشکر کردم نشستم . مسئولان ثبت نام سه تا خانم بودند که جلوی هر کدامشان کامپیوتری بود . مسئول ثبت نام من که نفر وسطی آنها بود خانم خوش بر و رویی بود که از دو تا همکارانش زیباتر بود . مدارکم را دادم و روند ثبت نام شروع شد.

پس از نزدیک به دو ساعت روند ثبت نام تمام شد . و گفتند کمی صبر کنید صبر کردم بالاخره گفتند بروید اتاق شورای نگهبان رفتم اتاق شورای نگهبان شلوغ بود سه نفر دور میز بزرگی نشسته بودند و بقیه ایستاده بودند بعد از اندکی اتاق خلوت شد و آن سه نفر ماندند و من .  دعوتم کردند که بنشینم و نشستم شروع کردن به پرسیدن که انگیزه ات از شرکت در انتخابات چیست ؟

من ماندم چه بگویم اگر بگویم رو کم کردن داوودی که نمی شود ، پس چی بگویم ؟ خلاصه چرت و پرتی جور کردم و گفتم .

همین جوری سئوالاشون را ادامه دادند که شما که سرشناس نیستید و حزب و گروهی ندارید چطوری می خواهید رای بیاورید ؟

 گفتم با اتکا به جوانان .

گفتند : هزینه انتخابات را می خواهی از کجا بیاورید ؟

 که چیزی نداشتم بگویم و من و من کردم .  

خلاصه آنقدر پرسیدند که مرا در تنگنا گذاشتند .

آخر کار یکیشان حرف دل همه شون را زد و گفت با توجه به اینکه شما سرشناس نیستید احتمال تایید صلاحیتتون کم است و بهتر است انصراف دهید چون اگر مهر رد صلاحیت یا عدم احراز صلاحیت شورای نگهبان در پرونده تان بخورد برای سابقه تان خوب نیست پس توصیه من این است که انصراف دهید .

این حرف مثل آب سردی بود که رو سرم ریختم ماندم که چه جواب بدهم و چه بکنم گفتم حالا فکر می کنم . این را گفتم و زدم بیرون .

تو راه خیلی با خودم کلنجار رفتم که چکار کنم مثلا می خواستم روی داوودی را کم کنم حالا این جوری جوابم دادند و جوابم کردم . این حرفشان که رد صلاحیت شورای نگهبان برای سابقه ات خوب نیست تاثیر بدی رویم گذاشت چه کار بایست می کردم . بعد از کلی فکر به این نتیجه رسیدم که بهتر است حالا که شروع کردم ادامه بدهم .

شب شد در خانه نشسته بودم و مطالعه می کردم که گوشی زنگ زد مردی پشت تلفن بود اول نشناختمش بعد خودش را معرفی کرد که داماد عمه فاطمه است گفت : مبارک باشد که آمدی وسط میدان !

گفتم : کدام میدان ؟

گفت میدان انتخابات دیگر .

با خنده گفتم : خواهش می کنم

ادامه داد : ببینید آقای احمدی پرونده شما دست من است و من شماره تان را از پرونده تان برداشتم . پرونده شما را به من دادند برای رسیدگی می خواستم بگویم من شما را می شناسم و پدر و مادرت را هم می شناسم و می دانم آدم خوبی هستید اما شناخت من از روی فامیلی است نه از روی سر شناسی شما  یعنی حتی اگر من هم شما را تایید کنم و پرونده تان برود مراجع بالاتر احتمال دارد آنها عدم احراز صلاحیت برایتان بزنند بنابراین بهتر است از کانیداتوری انصراف دهید چون برای آینده تان بد می شود .

من که این حرف را شنیدم تو دلم خالی شد ناراحت شدم این حرف برای آیندهتان بد می شود رویم تاثیر زیادیی گذاشت آنهم من که برای هدف مقدسی وسط میدان نیامده بودم و فقط حساب رو کم کنی بود با خودم گفتم بهتر است انصراف دهم .

گفتم : حالا اگر بخواهیم انصراف بدهیم باید چیکار کنیم ؟

گفت : برو فرمانداری همانجا که ثبت نام کردی

گفتم : کی بروم ؟

گفت : هر چه زود تر بهتر ، اصلا همین فردا برو

گفتم : باشه می روم

خداحافظی کردیم و تماس قطع شد .

آن شب خیلی با خودم فکر کردم که چکار کنم دیدم همانطور که گفتند بهتر است تا برای آینده ام بد نشده انصراف بدهم .

فردا رفتم فرمانداری که انصراف دهم رفتم همان اتاق . اول خجالت کشیدم که بگویم به این زودی آمدم انصراف دهم اما پس از مدتی گفتم . کسی نمی دانست برای انصراف باید چه کار کرد یکی گفت زمانش بعدا اعلام می شود یکی گفت که باید روی دو ، سه تا کاغذ انصراف بنویسید تعجب کرده بودم. که بالاخره یکیشان گفت که روی یک کاغذ کتبا انصرافتان را بنویسید و انگشت بزنید آنچه گفته بود کردم و آمدم بیرون .

چند روز بعد از فرمانداری تماس گرفتند و گفتند که بیایید و مجددا انصراف بدهید که چون سایت تازه باز شده است و رفتم و دوباره انصرافم را نوشتم و دادم  و آمدم بیرون فرمانداری .

خیلی گرفته بودم حالم زیاد خوش نبود خیت شده بودم تا خانه پیاده قدم زدم و به بد بیاریم فکر کردم می خواستم روی داوودی را کم کنم که مثل همیشه روی خودم کم شده بود با خودم فکر کردم راه دیگری برای رو کم کنی داوودی پیدا کنم . اما با خودم گفتم : ولش کن اصلا رو کم کنی به من نیامده است .

خدا را چه دیدی شاید  یه چیزی به دلش انداخت که از من خوشش آمد.

از آن موقع تا حالا دوبار دیدمش یک بار داخل یک کفش فروشی که با خواهرش بودند و متوجه من نشدند و یک دفعه هم موقعی که از نماز عید فطر می آمدیم که متوجه من شد و سرش را انداخت پایین .

این دو دفعه با پوشش چادر بود ، دختر خوبی است حالا ببینم چه می شود و شاید خدا خواست و گرفتمش صبر کنم ، شاید فرجی شد.    

 

 

 

 

 




|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : مهزیار مهرآذین
تاریخ : جمعه 31 فروردين 1397
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: