بسمه تعالی

شش داستانک

مهرداد احمدی ورامینی

 

 

 

داستان یکم : روشنفكر زن دوست

- ما حرف هم را نمي‌فهميم، ما به درد هم نمي‌خوريم، ما هم شأن هم نيستيم. زن اين سخنان را كه گفت به اتاق رفت و در را پشت سرش بست.

مرد كه گويا آب سردي روي سرش ريخته باشند از هم وا رفت و در حالي كه مات و مبهوت بود روي مبل نشست و دستش را روي پيشاني‌اش گذاشت و به گل ظاهرا زيبا فرش نگريست، حالا متوجه برخوردهاي سرد و بهانه گيري‌هاي چند ماه اخير زنش شد ، مرد چشمش را فرو بست و به گذشته‌ها رفت، وقتي با زنش كه دختر همسايه‌شان بود ازدواج كرد هر دوشان تازه ديپلم گرفته بودند آنها از كودكي عاشق هم بودند. پس از ازدواج پسر رفته بود در كارگاه پدرش كارگري و زن هم چون دوست داشت ادامه تحصيل دهد رفت دانشگاه آزاد، مرد هزينه دانشگاه همسرش را به سختي تأمين مي‌كرد و گاهي مجبور بود تا ديروقت مسافركشي هم بكند چون دوست داشت زنش كاري را كه دوست دارد بكند و از زندگيش راضي باشد.

شش سال هم بچه‌دار نشده بود با اينكه او خيلي بچه دوست داشت اما چون زنش مي‌گفت بچه‌دار شدن مانع درس خواندش است او كوتاه آمده بود چون دوست داشت زنش پيشرفت كند و مايه افتخارش شود چون خودش دوست داشت زنش با درس خواندن او را هم سرافراز كند.

پس از شش سال، چند ماهي بود كه زن فوق ليسانس قبول شده و در اداره‌اي هم مشغول به كار و با كمال تعجب در همين ماه‌هاي اخير غرغركردن‌ها و بهانه‌تراشي‌هاي بي‌سابقه زن آغاز شده بود و مرد شگفت‌زده متوجه دليل اين كارهاي زنش نمي‌شد ولي اذيت‌هاي او را تحمل مي‌كرد چون زنش را دوست داشت و دوست نداشت زنش فكر كند او روشنفكر نيست و در حق او ظلم مي‌كند ولي امروز همه چيز روشن گشت و مرد متوجه موضوع شده بود او ديگر در شأن زنش كه با زحمت او درس خوانده بود نبود.

چند روز بعد، مرد به همراه زنش به دادگستري رفته و مرد عليرغم علاقه شديدي كه به زنش داشت براي اينكه زنش احساس نكند مرد او را به بردگي آورده بود و از زندگي با او هم خاطره خوشي برايش باقي بماند قبول كرد مهريه‌ 500 سكه‌اي زن را تمام و كمال بپردازد، فقط به طور قسطي چون نداشت يكجا بپردازد و درخواست طلاق دو طرفه را هم پر كردند، پس از چندي دادگاه حكم به طلاق داد.

زن نزديك يك سال بعد با يكي از همكارانش كه در شأنش بود ازدواج كرد. مرد پس از اينكه شنيد زنش ازدواج كرده، ابتدا ناراحت شد. اما بعد به خودش آمد كه آدم نبايد حسود باشد و به خوشي ديگران حسادت كند و او هم از اينكه زن سابقش زندگي جديدي آغاز كرده كه مي تواند راضيش كند خوشحال شد.

 

داستان دوم : همسايه هوسي

زن زيرچشمي به جوان نگاه كرد و از كنارش رد شد او چند هفته‌اي بيشتر نبود كه در آن محله ساكن شده بود ، به تازگي او را به اين شهر انتقال داده بودند. خانه‌اي اجاره كرده بود و به تنهايي زندگي مي‌كرد با اين كه سي‌سالش بود هنوز ازدواج نكرده بود به هزار و يك دليل كه يك دليل آن بيكاري بود او تازه سر كار رفته بود.

زن همسايه ديوار به ديوار او با همسرش و پسرش زندگي مي‌كرد.

چند روزي گذشت كه زن به بهانه دادن نذري در خانه‌اش آمد چشم به چشم زن شد و هنگامي كه كاسه آش را از دستش مي‌گرفت دستش به انگشتان زن خورد و احساس آتشين و خاصي او را در بر گرفت و در همان حال زن گفت شما تنها زندگي مي‌كنيد. پسر گفت : بلي. زن گفت : چه بد. اگر خواستيد به خانه ما هم سر بزنيد، صبح‌ها تنهايم.

  تمام وجود جوان را احساسي مبهم فرا گرفته بود .

تا حالا كه سي سالش شده بود با يك دختر حتي چند جمله هم صحبت نكرده بود، اما اين بار بخت دم خانه‌اش را زده بود زني زيبا همسايه ديوار به ديوار خانه او بود مي‌توانست يك روز زودتر مرخصي بگيرد و بيايد و ...

از آن روز به بعد چند بار ديگر هم زن را ديد و زن به او لبخند زد. اگرچه زن 8 و 9 سال از او بزرگتر بود اما قيافه خوبي داشت و از همه مهمتر خودش طالب بود اما ...

جوان روز جمعه‌اي براي اينكه به كولر خانه‌اش سر بزند رفت بالا پشت بام هنگامي كه از پشت بام پايين مي‌آمد ناگهان نگاهش به حياط زن همسايه افتاد زن لخت و عور تنها شورت و سينه بند به تن داشت از حياط گذشت و رفت داخل اتاق.

جوان كه اين صحنه را ديد گويا آسمان به سرش خراب شد دست به ديوار گرفت و با حالي زار پايين آمد نمي‌دانست چه كند.

آن روز و آن شب جوان چون مار بخودش مي‌پيچيد. چه كند خدايا چه خاكي به سرش مي‌تواند بريزد؟ اگر حداقل شوهر نداشت با او ازدواج موقت مي‌كرد، اما مگر مي‌شود ؟ زن شوهر دارد، صاحب دارد. چه كند ؟ بارها از خدا خواست كه كمكش كند و فکر و خیال زن را از سرش ببرد اما نمي‌شد ، نمی شد . حريف خودش نمي‌شد هيكل زيباي زن، آن  قد متناسب ، آن بدن تنومند و سفید ، آن  پستان های برآمده ، آن كفل‌هاي فربه و...  او را مثل خوره مي‌خورد. جوان تا صبح به خودش پيچيد، وسط شب پاشد و از خدا كمك خواست و به حال خودش و بيچارگي خودش گريست اما باز حريف خودش نشد با خود فكر كرد من ديگر حريف خودم نمي‌شوم.

با يد فردا مرخصي بگیرد و بیاید و كار زن را بسازد . همين دفعه اول و آخرش بود و ديگر ول مي‌كرد و مي‌رفت و توبه مي‌كرد خدا تواب است توبه‌پذير است اما ...

فردا صبح جوان حدود ساعت 10 مرخصي ساعتي گرفت و به طرف خانه زن رفت، خدا مي‌بخشد خدا توبه‌پذير است، خودش هم مي‌داند من تا حالا از اين غلط‌ها نكردم اين دفعه اول و آخر است ديگر تمام می شود. خدايا مرا ببخش من تا حالا هر چقدر مي‌توانستم خودم را كنترل كردم اما الان ديگر نمي‌توانم ديگر 30 سالم است چه كنم چه خاكي به سرم بكنم به قول سعدی نه طاقت دارم كه صبر كنم نه پول دارم كه زن كنم چه كنم.

جوان وقتي به خانه آمد براي اينكه بهانه‌اي داشته باشد كاسه آش که زن آورده بود را از خانه برداشت به طرف خانه زن رفت و زنگ خانه را به صدا درآورد.

ناگهان صداي زني گفت : بله

اما صدا صداي آن زن نبود صداي زن ديگري بود.

گفت : ببخشيد كاسه آش‌تان را آوردم.

بعد از چند لحظه زني مسن آمد دم در. جوان گفت ببخشيد اين ظرف را من از يك خانم ديگه گرفتم. زن مسن گفت بله دخترم است. بدهيد به من دست شما درد نكند. جوان كه گويا آب سرد بر سرش ريخته‌اند مات زده ظرف را داد بعد از رفتن زن و بسته شدن در به ديوار تكيه داد و دست بر پيشاني‌اش گذاشت و نفس عميقي كشيد. بعد از چند لحظه جوان راه افتاد و چند دقيقه بعد وارد بنگاهي شد كه خانه‌اش را همانجا اجاره كرده بود. و پس از كمي اين پا و آن پا گفت  :مي‌خواهم اجاره‌ خانه ام را لغو كنم و خسارتش را هم مي‌پردازم.

 

داستان سوم  : خيانت

- آقا، آقا، ببخشيد

- بله، بفرماييد.

- ببخشيد يه چيزي مي‌خواستم بگم، فكر نكنيد من زن فضولي‌ام ها، اما راستش بخواين يه خورده بيشتر حواستون به زن و زندگيتون باشه.

زن اين را گفت و رفت داخل و در را بست.

مرد كه كمي جا خورده بود گفت زنك فضول و خاله زنك. كاري نداري جز دخالت در زندگي مردم. چقدر بدش مي‌آمد از اين خاله زنكهايي كه بزرگترين تفريحشان به هم زدن زندگي مردم است.

مرد جوان چند سالي مي‌شد كه با همسرش ازدواج كرده بود بيش از آن چند سالي با هم دوست بودند و خيلي خاطر او را مي‌خواست و از هيچ كاري براي خوشبخت كردن زنش كوتاهي نمي‌كرد.

گرچه با ازدواج آنها مادر و خواهرش هم راضي نبودند و از زنش بدشان مي‌آمد اما او از يك سري زن امل كه چشم ديدن جوانهاي روشنفكر را نداشتند خوشش نمی آمد حتی اگه اون زنهای امل مادر و خواهرش باشند . او زنش را خودش انتخاب كرده بود و او را عاشقانه مي‌پرستيد و اجازه نمي‌داد كسي او را از او جدا كند.

چند روز ديگر تولد همسرش بود، مي‌خواست يك هديه فوق‌العاده بگيرد تا دلش را با زندگي خوش‌تر كند. زنش گفته بود يك گوشي نو و بي‌نظير مي‌خواهد با هر زحمتي كه بود گوشي را برايش گرفت مي‌خواست زنش بداند كه چقدر خاطرش برايش عزيز‍است.

روز تولد زن فرا رسيد قرار آنها براي شب بود ولي او مي‌خواست زن را سورپرايز كند لذا آن روز را مرخصي گرفت مي‌خواست ظهر برود خانه تا ناهار را با همسرش باشد و بعدازظهر هم بروند سينما.  براي سورپرايز بیشتر به اوخبر نداد و ناهار هم سر راه گرفت زنگ در را كه زد از آیفون تصویری صداي وحشت زده زن را شنيد تو هستي؟ مرد که انتظار هر چيزي را داشت جز صداي وحشت زده ، گفت : آره در و باز کن . پس از چند دقيقه ، در  باز شد . مرد در حالي كه سعي مي‌كرد سوء ظن نداشته باشد به بالا رفت. زن که شتابزده، مضطرب، رنگ پريده می نمود سعي مي‌كرد كه خود را خوشحال نشان دهد ، از علت زود آمدنش پرسيد مرد گفت امروز روز تولدت است. زن دستپاچه گفت : اما قرار ما كه شب بود. مرد گفت اما آمدم تا شب با هم باشيم. مرد مشغول اين حرفها بود كه به سمت ميز آشپزخانه رفت تا ناهار را روي ميز بگذارد كه متوجه گوشي موبايلي روي ميز شد. گفت : اين چيه؟

زن دستپاچه تر و عصبی تر گفت : هيچي، هيچي، مال خواهر شوهر خواهرم هست كه بهت گفتم گاهي مي‌آيد بهش درس بدم.

مرد سعي كرد سوء ظن را از خودش دور كند. چون روانشناسان گفته‌اند خوش قلبي اساس زندگي مشترك است. اما هر چه كرد نتوانست موبايل را برداشت و از زنش خواست شماره را بگويد و گفت و گرفت . اما دختر گفت كه گوشي براي او نيست و او اصلا چند وقته خونه اونها نیمده

مرد وقتي اين را شنيد در حالي كه خون خونش را مي‌خورد از زنش خواست حقيقت را بگويد زن گفت حقيقت همان است كه گفته.

مرد فرياد زد فريادي بلند گرچه دلش نمي‌خواست. اما باز هم فرياد زد. در اتاق خواب باز شد و مردي از آن بيرون آمد. زن هراسان شد و در حالي كه عقب مي‌رفت شروع  كرد به گريه كردن، گريه‌اي عصبي.

مرد كه از ديدن اين صحنه به حالت نيمه جنون درآمده بود. فرياد زد و به سمت مرد يورش برد و با او گلاويز شد. زد و خورد شدت گرفته بود، شوهر به زنش نگاه كرد گفت كمكم كن، كمكم كن. زن هراسان به آن دو مي‌نگريست.

شوهر باز به زنش نگاه كرد و گفت كمكم كن برو چاقو بيار.

زن اين را شنيد هراسان به سمت آشپزخانه دويد و آنگاه كه برگشت كارد بزرگي در دست داشت او مرددانه به آن دو مي‌نگريست. مرد به زنش گفت بده به من تا كار اين كثافت را بسازم.

زن ترسيد و كارد را در سينه‌اش گرفت. مردك فاسق به زن گفت بده من زن در حالي كه به شوهرش نگاه مي‌كرد. كارد را در دستانش فشرد.

مردك فاسق گفت : اگر زنده بماند كار هر دومان تمام است. بده به من. زن كمي شل شد دستش. مردك فاسق باز گفت : مطمئن باش بعد از من سراغ تو مي‌آيد بده من آن لعنتي را. زن كه از هراسش كاسته شده بود كمي فكر كرد و باز به شوهرش و آن مرد ‌نگريست. ناگهان تصميمش را گرفت و كارد را به دست فاسق‌اش داد و فاسق با چشماني كه از خشم چون کاسه خون شده بود. چند ضربه بر پهلوي مرد زد و مرد فريادي زد، فريادي بلند،‌ فرياد بلندي كه از درد کارد نمي‌تواند چنين بلند باشد و در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود ، دستان خوني‌اش را به طرف هديه‌اي كه در جيبش بود برد و آن را در آورد و به سمت همسرش انداخت.

 

.

 

داستان چهارم : مرغ در دام

روي نيمكت گوشه پارك كه در مجاورت خيابان فرعي و خلوتي قرار داشت نشستم و كيفم را كنارم گذاشتم و روزنامه را در آوردم و مثل هميشه ابتدا رفتم سروقت صفحه حوادثش.

گهگاهي به اين پارك مي‌آمدم و مي‌نشستم و روزنامه مي‌خواندم.

نزديك خانه‌مان بود و جاي نسبتاً خلوتي بود و بدك نبود.

مشغول مطالعه بودم كه ديدم ناگهان كسي آن سوي نيمكت نشست سرم را ناخودآگاه برداشتم و نگاهي انداختم و باز پايين انداختم. اما يكدفعه كه گويا برق بهم وصل كرده باشد سرم را دوباره برداشتم. دختري بود، آن هم چه دختري، هيكلي، قد بلند، سفيد، خوشگل، اما عجب چيزي بود.

سرم را انداختم. مي‌خواستم ادامه مطلب را بخوانم كه هرچه سعي كردم نتوانستم، اين دختر چرا اينجاست؟ اين همه نيمكت خالي،‌ مستقيم آمد اينجا، ور دل ما نشست.

خواب شايد خسته بود اينجا هم سر راهست خوب نشست نيمكت كه ملك تو نيست.

بعد از فكر خواستم مطالعه‌ام را ادامه بدهم كه نتوانستم.

چرا خودت را به خريت مي‌زني قيافه‌اش را نمي‌بيني اين از آن دخترهاست كه دنبال تفريحند.

استغفرالله از كجا مي‌داني هميشه سوء ظن داري به همه كس و همه چيز.

چه سوء ظني اين همه نيمكت اين دختر آمده اينجا ور دل من با اين قيافه نشسته، سوء ظن

مي‌خواستم ادامه مطلب را بخوانم كه دختر گفت پارك خيلي قشنگي‌ايه.

با يك قيافه كه گويا مثلاً تا حالا تو اين عالم نبودم و غرق در مطالعه بودم و تازه متوجه شده‌ام، سرم را بالا آوردم گفتم : بله. بله

باز سرم را انداختم.

بيا اين دختره دنبال تفريحِ، خاك بر سر اين بهترين موقعيت.

سي سالت شده پس كي مي‌خواي طعم جواني و لذت را بچشي، خرِ خاك بر سر. مرغ به پاي خودش به دام آمده.

استغفرالله اين چه حرفي من 7 و 8 سال دانشگاه بودم توي شهر غريب اين غلط‌ها را نكردم حالا بكنم آنم اينجا نزديك محله‌مون آبروم مي‌ره.

خفه شو خاك بر سر هميشه از آبروت مي‌ترسي. تو از آبروت مي‌ترسي يا از خدا. مگه مي‌خواي چيكار كني. چهار كلام حرف مي‌زني و بعد جاي ديگه مي‌ري سروقتش.

چيكارش كنم؟

خوب هيچي عقد موقتش مي‌كني و بعد هم مي‌روي سروقتش

احمق عقد موقت چيه اين دختر نمي‌بيني چقدر جوان، دختر را كه نمي‌شه عقد موقت كرد حتماً اجازه باباش را مي‌خواد.

دخترك صدا كرد ببخشيد تو اين روزنامه چي نوشته كه شما اينطور مشغوليد. با يك قيافه كه انگار نه انگار به اون فكر مي‌كردم گفتم هيچي راجع به حوادث اين چيزها.

شما هميشه صفحه حوادث مي‌خونيد؟

نه هميشه ولي بعضي وقتها.

دخترك پوزخندي زد و ساكت شد.

باز رفتم تو فكر خودم. احمقِ الاغ. اين بار بخت خودش آمد دنبالت ديگر از اين فرصت بهتر نمي‌شود. ديگر داري پير مي‌شي. نمي‌خواي براي يك بار هم شده لذت اين زن را ببري، ببيني كه اين زن زن كه مي‌گن چيه.

چطوري بي‌شعورم. گفتم كه اين دختره.

احمق برو يه عقدي بخوان ديگه فضول بقيه‌اش نباش.

خاك بر سرت كه جواني‌ات را سر حرف اين آخوندها بر باد دادي فردا كه پير شدي و پس فردا كه مردي حسرت اين جواني از دست داده‌ات را خواهي خورد. آخر هم از تو خيري نيست.

در اين فكرها بودم و مي‌خواستم كم‌كم سر صحبت را كم‌كم باز كند كه ديد هنوز نمي‌توانم يك خورده بيشتر به خودم فشار آورد اما باز نتوانستم يه كمي بيشتر فشار آوردم اين بار توانستم و خواستم بگويم كه ...

ناگهان صداي بوق ماشيني به گوشم رسيد ديدم كه دخترك مثل گل موشك از جايش پريد و به سمت آن ماشين رفت چه هيكلي هم داشت. راننده ماشين سرش را بيرون آورده بود.

كثافت تا ديد دختر به طرفش مي‌آيد نيشش باز شد و مرا هم كه ديد دستي به تمسخر براي من تكان داد و دختر كه در ماشين را باز كرد و خواست بنشيند نگاهي به من كرد و لب و لوچه‌اش را به حالت تمسخر ترش كرد و بعد هم نشست و رفت با آن سگ پير رفت تا تفريح كند و من تنهاي تنها آنجا نشستم حسرتزده مثل آدم شكست خورده بيچاره. تا ببينم خدا خدايي كه ما به خاطرش داريم همه اين لذتها را از دست مي‌دهيم چه خوابی برای ما دیده است.

 

 

 

داستان پنجم : آتش فحش

اعصابم خرد است ، دارم جان می دهم ، از درون در حال منهدم شدنم ؛ سی و یک سالم است نه کار دارم ، نه پول دارم و نه خانه و نه ماشین . هیچ چیز ندارم فقط یک دهان فحاش دارم که دایم در حال فحش دادن است به همه . به پدرم به مادرم به خواهر و به برادرم به آشنا و به غریبه و حتی به خدا . خدایا نجاتم بخش . از درون دارم می سوزم خدایا چه آتشیست که در جان و روان من افکنده ای ؟ خدایا نجاتم بخش خواهرم عقد کرده آنهم با پسری که سه سال از من کوچکتر است و من دارم از حسادت جلز و ولز می زنم چون پسره هم کار دارد و هم خانه و هم ماشین . چه حسادتی است که در من است ؟ ! امتحان دارم امروز ساعت 10 صبح امتحان ICDL   که  برای سر دفتری ازدواج لازم است خواهرم با شوهرش که تازه عقد کرده اند می خواهند بروند قم و من در آتش حسادتم. برای اینکه مرا نبیند تا مجبور به سلام نشوم ( هنوز پس از دو هفته که از عقد می گذرد با او سلام و علیک نکردم ) با اینکه وقت امتحان دارد می گذرد صبر می کنم تا بروند ( صبر آنهم منی که نمی دانم صبر چیست ) و چون دیر می روند من شروع می کنم به فحاشی و بدترین فحش ها را نثار داماد جدید و پدرش که مرده است می کنم مادرم جلوی دهان مرا می گیرد به او هم فحش می دهم و او مثل همیشه می ترسد و کنار می رود من چقدر او را اذیت می کنم خدایا .  همه کمبودها و عقده هایم را بر سر او خالی می کنم . بالاخره می روند و من هم به سمت محل امتحان می روم . در حین رفتن حس کینه شدیدی نسبت به داماد جدید وجودم را می گیرد ولی بی اعتنایی می کنم . این امتحان خیلی مهم است اگر رد شوم بد بخت می شوم و احتمال زیاد سر دفتری ازدواج را هم از دست می دهم همانطور که کار در بنیاد ایرانشناسی را پارسال از دست دادم . اضطراب تمام وجودم را فراگرفته . نمی دانم چرا آنقدر اضطراب دارم . اضطراب داشتن بخشی از وجودم شده دایم مضطرب و وحشت زده ام . به محل امتحان می رسم . امتحان شروع شده باید کمی صبر کرد تا یک کامپیوتر خالی شود پس از مدتی می شود و می نشینم پشت کامپیوتر دو دختر مسئول آزمون گیری هستند خدایا چقدر متنفرم از این زنان که تمام مملکت را گرفته اند . صفحه سئوالات را می گیرم و نگاهی می کنم هیچ بلد نیستم علی رغم میل درونیم و چون این را آخرین راه می دانم از دو دختر بچه که طرفین من نشسته اند می پرسم اما درست جواب نمی دهند . احساس حقارت می کنم . دختری که مسئول آزمون است بالای سرم می آید و سئوالاتی از او می پرسم جوابی می دهد و برگه را از من می گیرد می گویم برگه را بده می گوید وقت تمام است اصرار می کنم و می گویم پنج دقیقه نیست که نشسته ام می گوید یه بچه هشت ساله پنج دقیقه ای حل کرد بعدا تو نمی توانی . خرد می شوم از فرط عصبانیت چیزی به ذهنم نمی رسد بگویم ( مشکل همیشگی من ) به من می گوید بلند شو بلند نمی شوم چند بار می گوید و من بی اعتنایم و می گویم برگه را بده . که ناگهان دختری که پشت میز نشسته می گوید بندازش بیرون . این را که می شنوم دیگر هیچ چیز نمی فهمم صندلی را محکم به میز کامیوتر کوبیده طرف دختر پشت میز می روم و می گویم : زنیکه جنده من فقط پنج دقیقه است که نشسته ام . او چیزی نمی گوید و من هم از در می زنم بیرون دارم نابود می شوم از درون در حال سوختنم به سمت آموزشگاه کامپیوتر می روم . به آنجا که می رسم مسئول آموزشگاه را مشغول ور رفتن به اتوموبیلش می بینم جلو می روم و می گویم به ما وقت ندادند برای آزمون . می گوید : پس مهریزی تویی . می گویم : آری ( خبر چه زود رسیده ) می گوید رفتی کامیوتر را شکستی و فحش دادی . من دوباره شروع می کنم به فحش دادن که یک مشت زن جنده مملکت را برداشته اند و همه جا را گرفته اند و چند فحش دیگر هم می دهم . او هیچ نمی گوید من راه می افتم که بروم به من می گوید : منتظر عواقب کارت باش . می گویم : برو گمشو و راه می افتم در راه که می آیم به حرفش بیشتر فکر می کنم : منظر عواقب کارت باش . خدایا چه کنم با این همه گناهی که کردم خدایا چه کنم با این همه دشنامی که به خرد و کلان و حتی به تو داده ام ای خدا . من منتظر عواقب کارم هستم اما منتظر رحمت تو ای خدا بیشترم مرا نجات ده مرا رهایی ده مرا آزاد کن که دارم می سوزم  و می گدازم که دارم منهدم می شوم و نابود می شوم .

 

داستان ششم : عاقبت یزید

با خانواده آمده بودیم قم ، زیارت . از شهر قم خوشم می آمد گرچه برخی خاطرات تلخ از این شهر داشتم اما از فضای معنوی شهر خوشم می آمد . از ماشین پیاده شدم و بدون اینکه منتظر کسی بمانم راه افتادم زیارت رو تک و تنهایی دوست داشتم در راه که می رفتم از دور متوجه پیرمرد روحانی شدم که گوشه پیاده رو نشسته بود و کتابی در دست داشت و به رهگذرها پیشنهاد خرید کتاب می داد اما تا اونجا که من دیدم کسی کتاب رو نخرید و همه بی اعتنا  گذشتند . نزدیکتر که شدم به اسم کتاب که در دست پیرمرد بود دقت کردم ، نوشته بود : معاد و پایینش هم اسم نویسنده ، چیز دیگری ننوشته بود بالای سر پیرمرد که رسیدم ایستادم کنارش چند جلد از همین کتاب بود.  پیرمرد روحانی رو به من کرد و گفت کتاب را بخر خودم نوشتم حاصل سی سال مطالعه ام . کتاب را از دست پیرمرد گرفتم و به جلدش نگاه کردم کتاب چندان حجیمی نبود نگاهی به چهره پیرمرد کردم و با خود فکر کردم گمان نمی کنم مطلب تازه ای داشته باشد آنقدر کتاب راجع به معاد توسط آدم های بزرگ و مشهور نوشته شده که کتاب این پیرمرد گمنام حتما توش گمه . پیرمرد به من نگاه کرد و گفت بخر ضرر نمی کنی به پولش احتیاج دارم . صورتم را خوارندم و با خودم کلنجار رفتم پول زیادی نداشتم که بخواهم حالا یه کتابم بخرم  چه کار کنم بسوز پدر بی پولی با خجالت کتاب را به پیرمرد دادم و پیرمرد نگاهی به من کرد و هیچ نگفت و من هم سرم را پایین انداختم ، راه افتادم . در راه مثل همیشه دچار وجدان درد شدم با خودم گفتم : ایکاش می خریدمش من این که همه کتاب خریده و نخونده دارم این هم روش . پول هم که کار دیگه نمی خوام بکنم تا لازم داشته باشم بالاخره این همه کتاب خوندیم که آدم شویم و انسان باشیم حالا این کتاب هم روش بلکه ما که با خوندن کتاب آدم نشدیم بلکه با یه کار آدم شویم .

با خودم گفتم از حرم که برگشتم کتاب را ازش می خرم رفتم حرم و زیارتی کردم و نمازی خواندم و بازگشتم در راه که می آمدم با خودم فکر کردم این پیرمرد به قول خودش سی سال عمر صرف کرده تا راجع به معاد کتابی بنویسد اما حالا برای فروشش باید منت هزارتا مثل من و بکشد . نمی دانم یک عمری زحمت کشیده حالا پول زندگی روزمره اش را ندارد . یاد خاطره ای که دکتر شریعتی نقل می کرد افتادم روحانی به شریعتی گفته بود در حاشیه دعایی در مفاتیح نوشته کسی که این دعا را بخواند چندین و چند قصر در بهشت بهش می دهند آن روحانی به شریعتی گفته بود ما اون قصرهای بهشتی  را نمی خواهیم خدا یک اتاق تو جنوب شهر به ما بده برای ما بس است . در همین افکار بودم که به جاییکه پیرمرد نشسته بود رسیدم اما پیرمرد نبود این طرف و آن طرفم را نگاه کردم نبود دلم سوخت . من همیشه آدم مرددی بودم و کم پولیم هم همیشه مرددترم می کرد ایکاش خدا آنقدر به هم پول همراه سخاوت  می داد که هر کاری که درست می دونستم انجام دهم . راه افتادم در حالیکه باز یاد جمله ای از شریعتی افتادم که می گفت : چرا ملتی که علی دارد ، حسین دارد ، زینب دارد باید دنیاش از آخرت یزید بدتر باشد . ( گرچه متاسفانه امروزه برخی مردم و روحانیان ما چنان در دنیا فرو رفتند که دنیایشان هم شده دنیای یزید ) .

 




|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : مهزیار مهرآذین
تاریخ : جمعه 31 فروردين 1397
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: