بسمه تعالی

هفت داستانک

 

نگارنده :

مهرداد احمدی ورامینی

 

 

 

 

 

 

 

 

داستان اول : عشق سركاري

دختر كمي آن سوتر ايستاده بود و به پسر مي‌نگريست، پسر نشسته بود و در عالم خودش كه متوجه دختر شد، دختر خرامان و دلبرانه از جلوي او گذشت، وجود پسر غرق در شور و شهوتي مشكوك شد. پسر با حالتي زار و عاشقانه به پشت سر دختر كه از او دور مي‌شد نگريست. اين چندمين بار بود كه دختر در جايي از دانشگاه او را بدين حال زار مي‌انداخت. پسر اين بار اما ، بر زاری و سرگيجه مبهمش غلبه كرد و تصميم آخر را گرفت و دنبال دختر دويد.

دختر كه متوجه دويدن كسي به سويش گشته بود سريع به عقب برگشت و به پسر كه نفس‌ زنان  بود نگاه كرد و گفت : بله امري بود؟

پسر از او خواستگاري كرد و آن هم با لحني ملتسمانه. اما جواب دختر خشك بود و قاطعانه : من دغدغه ازدواج ندارم، لطفاً مزاحم نشويد.

پسر كه در فضا سير مي‌كرد، ناگهان بر زمين سقوط كرد و آسمان بر سرش خراب شد.

 

داستان دوم : پيرمرد

پيرمرد كه كارگر شهرداري بود و در پارك مشغول، گهگاهي به بهانه رفتن به دستشويي به كتابخانه كه وسط پارك بود مي‌آمد و با كتابدار درد دل مي‌كرد.

زنِ پيرمرد در جواني‌اش به دليلي كه نمي‌گفت از پيرمرد طلاق گرفته بود و او را با يك دختر كوچك تنها گذاشته بود، او دختر را با زحمت بزرگ كرده بود و شوهر داده بود و آنهم به فردی که بعدها فهمید معتاد است آنها حالا دختري كوچك هم داشتند. اما مدتي بود كه اعتياد دامادش شديدتر شده بود و عصبي‌ ، چون از كار بيكارش كرده بودند. زنش مجبور بود براي مخارج زندگي كار كند در خانه مردم و يا هر جاي ديگر. گاهي هم شوهرش از او تشكر مي‌كرد البته با كتك زدنش، پدرش هميشه به دخترش سفارش مي‌كرد بسازد و طلاق نگيرد و فرزندش را بيچاره نكند، پيرمرد به اشاره گاهي مي‌گفت كه دخترش حالاتي غيرطبيعي دارد و عصبي است و تندخو شده.

مدتي شد كه پيرمرد پيدايش نبود ولي پيدايش شد با صورتي فرتوت شده و خُرد گشته، وقتی کتابدار علت نبودنش را پرسید  گفت : نبود چون دخترش خودش را آتش زده بود و مرده بود.

چندي بعد باز پيرمرد آمد با صورتي پيرتر و تكيده‌تر و گفت دامادش ترياك خورده و خودكشي كرده و او مانده با نوه كوچكش كه بايد بزرگش كند، پيرمرد مي‌لرزيد و مي‌گفت اين حرفها را.

چند روز بعد باز پيرمرد سروكله‌اش پيدا شد حتماً اين بار نيز خبر بدي داشت كه اعصاب كتابدار را خرد مي‌كرد.

قراردادم را تمديد نكردند، شهردار جديد كه آمده گفته براي صرفه‌جويي بايد تعديل نيرو كرد و من هم جزو تعديلي‌هايم. پيرمرد اين بار خيلي چهره‌اش عجيب بود سفيد سفيد. كتابدار كمي ترسيد بدش نمي‌آمد كاري براي پيرمرد كند. اما، او چه مي‌توانست بكند. خودش كتابداري بود كه تازه سركار آمده بود و عقد هم كرده بود يكي لازم بود به خودش كمك كند.

چند روز گذشت كتابدار صبحي كه سركار مي‌رفت جلوي ساختمان شهرداري در ابتداي پارك متوجه پيرمرد شد به سمتش رفت چقدر جوان شده بود جوان جوان. برخلاف دفعات پيش، كتابدار ايستاد كمي شگفت‌زده و كمي ترسيده، ولي باز آهسته آهسته به سمتش رفت كتابدار نزديك ديوار كه رسيد، دستش را لرزان لرزان روي عكس اعلاميه گذاشت و شروع كرد به گريه كردن.

 

 

داستان سوم : نرگس

ترم دوم بود كه پسر در دانشگاه بود، ترم اول اصلاً متوجه نشد كه چگونه گذشت اين ترم تازه داشت كمي قرار مي‌يافت كه ناگهان پيدا شد، نمي‌داند از كجا آمده بود ، او را ترم پيش اصلاً نديده بود.

او را كه ابتداي ترم ديد آسمان بر سرش خراب شد، اين همكلاسي جديدش بود. در آغاز ترم دوم اميد داشت كه آرام بگيرد، ترم اول نفهميده بود كه چگونه گذشت. درگير ثبت نام و اين جور مسائل بود، حالا از ابتداي ترم دوم دختری همكلاسي او شده بود که او را بي‌قرار كرده بود. از بد حادثه يا خوب حادثه اكثر كلاس‌ها همه با هم بودند كلاس خلوت بود. 7 و 8 نفر در يك كلاس اين همه حادثه‌اي بود كه ديگر تكرار نشد لااقل براي او . دختر زيبايي خاصي داشت. گونه‌هايي برآمده، بي‌آنكه چاق باشد، قدي نه بلند و نه كوتاه، چشماني ميشي و ابرواني مشكي كه در زمينه صورت سفيدش مي‌درخشيد. معمولاً مقنعه مشكي با چادر مشكي مي‌پوشيد كه اين زيبايي‌اش را افزون مي‌كرد چند دفعه هم شال سبز انداخته كه ديگر نگو و نپرس.

دختر علاوه بر زيبايي وقار هم داشت. آرام بود و حتي يكبار با پسرهاي ديگر نديده بودش. بيشتر با دختري كه خيلي از او زشت‌تر بود مي‌گشت. همراهي هميشگيشان خيلي تو ذوق مي‌زد.

پسر گمشده خويش را يافته بود دختر هماني بود كه عمري در انتظارش بود، گرچه عمري هم نداشت. اما چه بايد كرد شرايط مناسبي نداشت نه سربازي رفته بود، نه شغل داشت، نه كار و كسبي تازه هم ترم دوم بود. كو تا ترم هشتم و فارغ التحصيلي. خانواده ثروتمندي هم نداشت كه بتواند او را حمايت كند، اما اين دختر اين دختر هماني بود كه مي‌خواست، مي‌دانست كه اگر از دستش بدهد يك عمر حسرتش را خواهد خورد.

پسر چندين بار خواست دل به دريا بزند و خواستگاري كند اما هر چه به خودش فشار آورد نتوانست، هر وقت كه مي‌خواست برود  گویا يک قفل سنگي به پايش وصل مي‌شد كه اجازه حركت به او نمي‌داد. آن ترم گذشت هر لحظه‌اي كه در كلاس بود يا زيرچشمي دختر را نگاه مي‌كرد يا كاري مي‌كرد كه توجه دختر را به خود جلب كند، دختر اما دختر خوب و باوقاري بود ، از آن عوضی ها نبود و اين عشقش را شعله‌ورتر مي‌كرد.

آن ترم گذشت با همه سختي‌هايش ولي او را خواستگاري نكرد گفت بگذار كمي بگذرد شايد گشايشی شود ، اما نشد.

ياد دختر هیچگاه پسر را رها نمي‌كرد هر جايي كه مي‌رفت فكر مي‌كرد آن دختر هم در نزديكي اوست. هميشه منتظر بود ببيندش در جايي در اتوبوس، در تاكسي، در صف نانوايي،‌حتي مسافرت هم كه مي‌رفت انتظار داشت دختر را ببیند اگر دختري پشتش به او بود و هيكلی شبیه آن دختر داشت فكر مي‌كرد اوست ولي همينكه برمي‌گشت افسرده مي‌شد چون او نبود، هيچوقت او نبود، در هيچ مسافرتي، در هيچ اتوبوسي و در هيچ صف نانوايي او را نديد. هيچ زني كه برمي‌گشت صورتش صورت او نبود.

تابستان تمام شد، انتخاب واحد كرد و رفت سر كلاس‌ اما او ديگر همكلاسي‌اش نبود. دخترهاي رنگارنگ زيادي اين ترم همكلاسي داشت اما او ديگر نبود. ديگر درس‌هاي تخصصي آغاز شده بود.

دختر هم گويا گرايش رشته‌اش با او فرق مي‌كرد، ترم سوم گذشت و او را خيلي كمتر مي‌ديد گاهي در حياط، اما همان گاهي او را بس بود بعد از این همه آشفتگي خيلي دوست داشت با او كمي صحبت كند اما نه خودش مي‌توانست نه آن دختر.

ترم چهارم شروع شد، پسر با خودش دل‌دل مي‌كرد كه حالا كه نصف درسم تمام شده بهتر است بروم سراغش كار را يكسره كنم خدا بزرگ است، خدا روزي‌رسان است اين فكرها را مي‌كرد اما باز نمي‌توانست خودش را صددرصد قانع كند هنوز ترديد داشت ، عشق دختر از سويي و ترديد از سويي ديگر وجودش را مي‌خورد اما اواسط ترم چهارم ديگر همه چيز تمام شد.

روزي كه در حياط دانشگاه با عجله به سمت كلاس مي‌رفت او را ديد چهره‌اش تغيير كرده بود عوض شده بود، دقيق‌تر نگاه كرد و دختر با دست چپش روسري‌اش را درست كرد و پسر آسمان بر سرش خراب شد. حلقه‌اي درشت و زرين روي انگشت‌هاي دختر جا باز كرده بود. پسر حالش بد شد نفهميد كه چگونه سركلاس رفت و چگونه بيرون آمد، كلاس بعدي را نرفت و روي چمن‌ها نشست. شب در خانه به ياد دختر بسيار گريه كرد. او را خيلي دوست داشت با تمام وجودش دوستش داشت. اولين دختري بود كه او را تا اين حد دوست داشت. مي‌دانست كه ديگر چون اويي برايش تكرار نمي‌شود.

از آن ترم به بعد ديگر حال خوبي نداشت دو ترم پشت سرهم مشروط شد و اگر ترم ديگر هم مشروط مي‌شد از دانشگاه اخراج مي‌شد.

با اين حال و اوضاع در دانشكده می كوشيد شاد باشد و سرحال. مثل روزهاي اول. اما يكبار يكي از همكلاسي‌هايش به او گفت تو از ترم دوم عوض شدي ديگه آن كه مي‌شناختم نيستي، تو خودت رفتي اصلاً آشفته شدي. پسر كه فكر مي‌كرد كسي متوجه حال و روزش نيست و او خوب فيلم بازي مي‌كند از اين حرف ديگر فهميد كه تمام نقش بازي كردنهايش بيهوده بوده است. بارديگر هم يكي ديگر به او گفت البته نه به اين صراحت و او يكبار هم در راهروي دانشكده در ترم‌هاي آخر دختر را با همان همراه ديد به طرز عجيبي براي دقايقي بدو نگريست و سپس معني نگاه آنها را فهميد او فرو پاشيده بود كسي كه با تمام وجودش مي‌خواست رفته بود و او متحير و پراكنده او بايد زودتر انتخاب مي‌كرد انتخاب . انتخاب حالش از اين كلمه به هم مي‌خورد هميشه انتخاب كردن برايش سخت بود و موقع انتخاب گويي كسي گلويش را مي‌فشرد.

دانشگاه تمام شد، دختر را روزي ديد با شوهرش كه سوار ماشين مي‌شد، ديگر همه چيزي تمام شد از آن دانشكده كذايي از آن محيط لعنتي يك خاطره تلخ برايش باقي ماند كه تا آخر عمر فراموشش نخواهد كرد و از دل آن خاطره نامي كه هميشه دلش را مي‌لرزاند : نرگس.

 

 

 

 

 

داستان چهارم :  گل چيدن

اول كه او را ديد، دلش تپيد، نفسش به شماره افتاد

و خون در صورتش دويد، چشمهايش ديگر پلك نزد و با خود انديشيد

اين هماني است كه سالها در روياهايش مي‌ديد، او روياي مجسم او بود

كمي اين و پا كرد و كمي ترسيد بالاخره جلو رفت و او را خواستگاري كرد

گونه‌هاي زيباي دختر كمي سرخ گرديد و گفت بعداً‌ مي‌گويم بايد با خانواده‌ام مشورت كنم كه بياييد يا نيايد.

و او رفت كه خبر بياورد ولي نيامد . فردا شد و پس فردا و چند روز ديگر هم سريع پشت هم رفت ولي او نيامد چند روز بعد خبري در دانشكده پيچيد، يكي از بچه‌ها تصادف كرده بود و بعد از چند روز مرده بود او كه بود؟

اعلاميه‌اي را ديد، نزدیک شد عکس او را ديد . دستش را کنار عکس گذاشت و زار زار گريست، دست خودش نبود عروسش رفته بود گل بچيند ولي اين بار گل او را چيده بود.

او ديگر نيامد، هيچگاه نيامد و داغش به دل پسر تا ابد ماند.

 

 

 

داستان پنجم : پير زن

پير زن جلوي مغازه بقالي چند بار نگاه‌هاي به جعبه‌ شير پاكتي انداخت و فكر رفت، حتماً داشت حساب و كتاب مي‌كرد كه آيا اگر شير بخرد جايي كم مي‌آورد يا نه، باز به شيرها نگاه كرد پس از اندك زماني راه افتاد، من از دور كه نزديك مي‌شدم حركاتش را زير نظر داشتم پيرزن كه تو فكر بود نگاهي به من انداخت و سرش را پايين انداخت بعد انگار كه فكري به سرش بزند سرش را بالا آورد و آب دهانش را قورت داد نزديك كه شدم نگاهي معصومانه و مظلومانه به من انداخت و گفت :‌ ننه يه كمكي مي‌كني مي‌خوام براي نوه‌ام شير بخرم پول كم آوردم خير از جوانيت ببيني.

من دست تو جيبم كردم طبق معمول هميشه براي پيدا كردن پول بايد تمام جيبهايم از شلوار و پيرهن گرفته تا كاپشن را مي‌گشتم گشتم يك 5000 تومني داشتم و يه دويست تومني، 5000 تومني را پنهان از چشم پيرزن گذاشتم تو جيب پشت شلوارم و دويست تومني را با كمي حالت دودولي و اندوهي كه به خودم گرفتم به پيرزن دادم و گفتم ننه من پول خوردم همين 200 تومنه. اشكال نداره؟ پيرزن نگاهي كرد و گفت : پول يه پاكت شيره بده، شير شده پاكتي 500 تومن. گرون شده.

گفتم ننه شرمنده پول خرد ندارم. همين و بگير.

200 تومني تو دستش گذاشتم و راه افتادم كمي كه رفتم با خودم گفتم ايكاش مي‌رفتم از مغازه 5000 تومن را خرد مي كردم و 500 تومن بهش مي‌دادم، اما باز گفتم ولش كن ديگه گذشت اما باز كه بيشتر رفتم پشيمان شدم. مثل هميشه كه هر كاري كنم چه خوب و چه بد، بعدش پشيمان مي‌شوم، پشيمان شدم و برگشتم به سوي مغازه بقالي، به مغازه كه رسيدم ديدم پيرزن نيست كمي اين طرف و آن طرف را نگاه كردم پيرزن رفته بود، خيلي دلم گرفت راه افتادم به دفترخونه، محل كارم كه رسيدم، تو خودم بودم آن روز با حالم گرفته كار را شروع كردم.

اواسط روز احتياج به دستشويي پيدا كردم، وارد دستشويي كه شدم و شلوارم را كه پايين كشيدم ديدم اسكناس 5000 تومني افتاد داخل چاهک دستشويي، و آنهم درست وسط کثافات داخل چاهک ، چیکار باید می کردم هیچی دیگه طبعم نمی گرفت بهش دست بزنم اعصابم خرد شد نمي‌دانم چرا اينطور شد! آيا اتفاقی بود ؟ یا تنبيه خدا بود؟ يا تنبيه ضمير ناخودآگاه خودم؟ نمي‌دانم هر چه بود تنها اسكناسم افتاده بود تو چاهک دستشويي. کاری هم نمی شد کرد ، همين دو تا  اتفاق براي اينكه روز مزخرف و اعصاب خرد كني داشته باشم بس بود، آن روز بیخود تمام شد و از محل کار به دليل نداشتن پول پياده به خانه برگشتم كه 40 دقيقه وقتم را گرفت و در راه دايم به این موضوع فکر می کردم که افتادن اسکناس داخل دستشویی اتفاقی بوده ؟ یا تنبيه خدا بوده ؟ يا تنبيه ضمير ناخودآگاه خودم؟ شما می دانید ؟  

 

 

داستان ششم : مرگ و معاد

روزي كه پدربزرگ در حال احتضار وصيت كرد كه دوست دارد در همان قبر مادرش كه سالها پيش حدود 60 سال پيش مرده بود، دفن شود را فراموش نمي‌كنم. او گفته بود كه از باقي فرزندان مادرش چه تني و ناتني چه مرده و چه زنده براي اين كار اجازه گرفته است كه او در قبر مادرشان به خواب ابديت رود.

پدربزرگ مرد و ناله و فرياد كه چندان هم جدي نبود همه را فرا گرفت گريه‌ها بيشتر جنبه آبرودارانه داشت نه عاشقانه كه همه معتقد بودند او عمرش را كرده بود و شايد هم پيش از حد عمرش را كرده بود گرچه اين را كسي نمي‌گفت اما حركات و رفتارشان آن را داد مي‌زد اما من گريستم و هيچگاه نيانديشدم كه براي كسي كه عمرش را كرد نبايد گريست.

دايي‌ام اما به ما گفت شما برويد دنبال دو كارگر كه قبركن هم بودند و ببريد آنها را و برويد بر سر قبر مادر پدرتان، من بودم و پسرخاله‌ام، پسردايي‌ام كه او بلد بود قبر را و من نه رفتيم و كارگران را برداشتيم و برديم.

در اين اثنا آنچه فكر مرا مشغول مي‌كرد اين بود كه چگونه خواهد بود گور كسي كه حدود 60 سال از مرگش گذشته، گوشت و پوستي كه نمانده نه چشمي و نه صورتي و نه لبي و نه گونه‌اي شايد آنچه باقي مانده مشتي استخوان باشد و ... همين بيش از استخوان چه خواهد بود.

من در اين افكار غرق بودم و اما پسرخاله‌ام و پسردائي‌ام بيشتر از چاپ اعلاميه و گرفتن مسجد و غذا دادن و شام و نهار مي‌گفتند و دو كارگر نيز ساكت بودند و يكي تنها سيگار مي‌كشيد، پياده رفتيم و رفتيم تا به گورستان روستا رسيديم، پسردايي‌ام كه قبر مادر پدربزرگ را بلد بود، راهمان برد به قبر، قبري در گوشه گورستان كه تنها آجر چيني دورتادوش مانده بود و سنگي كوچك شايد 20 در 30 سانتيمتر كه نامش را نوشته بود بي‌بي فاطمه دختر كدخدا صادق و متعلقه مشهدي رضا. سنگ شكسته بود فرسوده يكي از كارگرها گفت همين است ديگه پسردايي او گفت: آري، سنگ را برداريد و بكنيد و برويد پايين و كارگرها شروع كردند، يكي كلنگ مي‌زد و ديگري پس از مدتي با بيل خاكها را کنار قبر مي‌ريخت و من ملتهب و ساكت كه الان چه خواهد بود؟ آيا اين كار از لحاظ شرعي درست است يا نه؟ اگر استخوان بود به استخوان رسيديم چه بايد كرد، پسرخاله‌ام گفت چرا آنقدر ساكتي.

گفتم هيچي مي‌خواهم ببينم چه مي‌شود.

چه چي مي‌شود. گفتم استخوان آيا هست يا نه اگر بود چه مي‌كنيد.

هيچي غصه‌اش را نخور. 60 سال گذشت چيزي باقي نمانده و احتمالاً راست مي‌گفت اما باید صبر کنم تا ببينيم چه مي‌شود.

گوركن هي كند و كند و رفت پايين‌تر و پايين‌تر.

اضطرابي مرا گرفته بود خدايا عاقبت انسان همين است يعني 70 سال زندگي كني و آنگاه نابود شوي و عدم شوي و هيچ و پوچ شوي.

گوركن‌ها كندند و كندند تا ديگر به معمول قبر رسيدند اما نه از جسد خبري بود و نه حتی استخوان شکسته یی !

گفته ديگه شصت سال گذشته است چيزي نمونده.

پسردايي‌ام گفت كمي ديگر بكنيد تا مطمئن‌تر شويم.

و آنها با كمي ناز و ادا ادامه دادند ولي خبري نبود.

حالتي عجيب مرا گرفته بود خدايا آيا اين سرنوشت انسان است انساني كه آفريده شد و با اين همه غرور و تكبر زندگي كرده و عاقبت نابود مي‌شود آيا معادي ممكن است آيا رستاخيز وجود دارد آيا خدا خواهد توانست ما را برانگيزاند.

در آن حين كه كارگران داشتند مي‌كندند يك استخوان كوچك نمودار شد فرياد زدم استخوان استخوان. پسردايي‌ام و پسرخاله‌ام گفت. ديدي گفتم،‌ كارگرها گفتند يك استخوان كوچك چيست مگر.

پسردايي‌ام گفت بيشتر بكنيد بيشتر بكنيد و آنها كندند بيشتر و بيشتر تا شايد به عمق دو قبر معمولي اما ... اما  ديگر حتي استخوان كوچكي پديدار نشد.

پسردايي‌ام كه نوميد شد گفت خوب الان ديگر جنازه را مي‌آورند خيلي عميق است لطفاً آن را پر كنيد و كارگرها كردند.

پسردايي‌ام رو به من كرد و گفت نبود ديدي. آدم چه زود عدم مي‌گردد و من باقي و وجود معاد شك كردم. آيا خدا خواهد توانست ما را برانگيزد پس از آنكه مرديم و هيچ چيز از ما نماند و بي‌ همه چيز شده‌ايم خدايا هيچ بار اين گونه وجود معاد شك نكرده بودم آيا معادي هست و يا معاد تنها اسطوره ايست كه ذهن آدمي براي فرار از درد نابودي برساخته و گرنه ماهيت ما همه پوچي است. در اين افكار بودن كه صداي جمعيت از دور به گوش رسيد : لا اله الا الله عزت و شرف لا اله الا الله بگو لا اله الا الله.

 

 

داستان هفتم : نمازم

دیرم شد ای بابا ساعت30 :7 صبح با بچه ها قرار داریم الآن ساعت شش ِ . خیلی دیر شده نمی رسم . صدای مادرم به گوشم می رسد : رضا نمازت قضا نشه این را می گوید و دراز می کشد . دیرم شده چه کار کنم ؟ نماز هم که نخوندم . نمی دونم اگه بخوام وضو بگیرم و نماز بخونم  خیلی دیر می شه . چه خاکی به سرم بریزم . ( رضا کمی دل دل می کند و مضطرب و نگران است اما بالاخره دلش را به دریا می زند و می گوید : ) خدایا این دفعه من و ببخش حالا سی سال نماز خوندیم این دفعه رو بی خیال شو و من و ببخش . سریع لباس هایم را می پوشم و به سمت در می روم در و که باز می کنم مادرم با صدای خواب آلود می پرسد نمازت رو خواندی . با اکراه و عصبانیت می گویم : آره و ادامه می دهم من دارم می رم کوه نزدیکای ظهر بر می گردم . مادرم چیزی نمی گوید و من هم می روم . خیلی دیر شده ساعت هشتم برسم هنر کردم با عجله از کوچه و پس کوچه ها می گذرم به خیابان می رسم و منتظر ماشین می ایستم صبح جمعه مگه ماشین پیدا می شه ! در حالیکه منتظرم با خودم فکر می کنم ایکاش نمازم و می خوندم وقتی نمی گرفت فوقش 10 دقیقه اما باز با خودم می گم ولش کن 10 دقیقه هم 10 دقیقه است . اتوبوسی می آید و سوار می شوم

بالاخره بعد از دو سه بار ماشین عوض کردن به نزدیک کوه می رسم در حالیکه با عجله می خواهم از خیابان رد شوم از شانس گندم یک موتوری محکم به من می کوید . نقش زمین می شوم می خواهم چیزی بگویم و فحشی بدهم اما می بینم موتور سوار پایین می آید و کلی عذرخواهی می کند و پاهایم را می مالد چیزی نمی گویم بعد از مدتی بلند می شوم به سوی قرارمان می روم ساعت یک ربع به هشت است کمی این ور و اونور و نگاه می کنم اما کسی نیست شاید آمده باشند و دیدند که من نیستم رفته باشند . اما فکر نمی کنم چون همیشه یک ربع بیست دقیقه را صبر می کنند باز هم این طرف و آن طرف را نگاه می کنم خبری نیست نمی دانم چرا دل تو دلم نیست بازم تو دلم می گم ایکاش نمازم خونده بودم ولی باز با خود می گویم حالا وقتش نیست ولم کن پام هنوز درد می کند کمی می مالمشان .

به سوی دکه ای که آن نزدیکی است می روم و از صاحب دکه می پرسم که آیا کسانی با چنین نشانی هایی اینجا آمده اند و شما دیده اید؛ جوابش منفی است . بهتره که به خونه یکیشون زنگ بزنم . از همان دکه دو ریالی می گیرم و از تلفن عمومی که کمی آن طرف تر  است زنگ می زنم به بهرام که سرپرست گروه کوهنوردیمان است . خودش گوشی را بر می دارد و با صدای خواب آلود می گوید : بفرمایید . می گویم بهرام ! تو که هنوز خونه ای پس چرا کوه نیامدی ؟ بهرام که گویا خواب از سرش پریده می گوید مگه عباس بهت نگفت . گفتم چی رو . گفت : اینکه قرار امروزمون لغو شده می گویم نه می گوید : ای پسره گیج بابا من دیشب خودم بهش گفتم بهت زنگ بزنه و بگه عجب آدمیه این بشر . مثل یخ وا می رم و بی آنکه چیزی بگم گوشی را می ذارم سرم درد گرفته و دارم از حال می رم .

 




|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : مهزیار مهرآذین
تاریخ : جمعه 31 فروردين 1397
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: